باز همه چیز شروع شد...
غصه خوردنا، ناراحتییا،عصاب خوردیا، نمیدونم...همه چیز ....نمیدونم چرا شروع شد...دیگه حوصله ندارم...میخوام برم...
نمیدونم چرا اینجوری شدم؟!!!.... امروز با یکی دعوا کردم...یه دعوای حسابی،....من اینجوری نبودم....تازه چند روز پیشم با یکی دیگه دعوا کردم، چن مدت بود که دیگه رفتار دیگران واسم فرقی نداشت، یه جورایی سر شده بودم و بی خیال از کنارش میگذشتم و حتی بهش فکرم نمیکردم، مخصوصا اون دعوا آخری که طرف فک کرد من به خونش تشنه شدم و هی بهم اس ام اس میداد و معذرت خواهی میکرد اما باورتون میشه اصلا فراموش کرده بودم چی شده؟!!! شایدم همون سر شدن!! حتی حوصله ی جواب دادن بهشو ندارم....بیچاره فک کرده بود از ناراحتی اتفاقی واسم افتاده!!!
چقدر خسته کننده....
چرا همه چیز داره مثل قبل میشه؟!!! نمیخوام دوباره به روزای قبل برگردم!!! همین روزا رو دوس دارم...میخوام بی خیال باشم...
خدا جون
مگه قرار نبود همیشه پیشم بمونی؟ مگه قرار نبود تنهام نذاری؟ من که حرفا تو گوش دادم فقط واسه اینکه عشقی!!! پس نذار حس کنم داره مثله قبل میشه....نذار روزای گذشته تکرار بشه....بازم بهم نیرو بده که بتونم بمونم...مثل چند مدت پیش....یادته که چه قرارایی گذاشتیم؟!! من همه جوره پاش هستم پس نا امیدم نکن
دوست دارم
خیلی خیلی زیاد
تنهام نذاریاااااااا
بوووووووووووووس
اگه خدا بخواد چن روز آینده میرم سر کار...2 جا صحبتش شده، فردا یکیشو میرم ببینم جوش چجوریه...اگه خوب بود حتما میرم.....ما که داریم فارغ تحصیل میشیم هیچی بارمون نیست شاید اگه برم کار یاد بگیرم بیتر باشه، از همه مهمتر سرم شلوغ میشه و فرصت فکرای الکی و دیگه ندارم
....
دعا یادت نره هاااااا
خیلی زیاد
نمیخوام دیگه چیزی شروع بشه!!!